به آهستگی..



God is dead. God remains dead. And we have killed him. How shall we comfort ourselves, the murderers of all murderers? What was holiest and mightiest of all that the world has yet owned has bled to death under our knives: who will wipe this blood off us? What water is there for us to clean ourselves? What festivals of atonement, what sacred games shall we have to invent? Is not the greatness of this deed too great for us? Must we ourselves not become gods simply to appear worthy of it?”


― Friedrich Nietzsche


بخشی از مغزم بهم میگه که من به قصه بهتری نیاز دارم. و فکر که می کنم می بینم من هیچ وقت قصه خوبی نداشتم. این طور فکر نکن که قصه خوبی می خوام برای گفتن به دیگراننه تنها دلیلی که قصه خوبی میخوام اینه که به خودم یاداوری کنم که قصه های خوب برای من و ما ممکن اند. که اصلا قصه های خوب ممکن اند.

باید منتظر یک قصه خوب بمونم یا تن بدم به همین قصه های همیشگی؟

 


باید بلند شم. فرم پر کنم برای ملت. ریکام بنویسم برای ملت. هدفنم رو شارژ کنم. اتاقم رو جمع کنم. غذا بخورم. خودم رو مجبور کنم فردا دیگه برم سر کار. گار کنم. قبض برق ساختمومو بپردازم. برم بیرون با دوستم. دعا کنم. لباسا رو بریزم توی ماشین. مشق کنم درسمو. زبان بخونم. ایمیل بزنم. 

 

 


این منم. قوی نیستم. دو روز تموم نمیتونم از جام بکنم و زندگی کنم. می مونم توی تخت و تلاش می کنم واقعیتو بذارم یه جای دوری توی مغزم و درو روش ببندم. 

به اندازه کافی قوی نیستم. برای دیدن و شنیدن این چیزا قوی نیستم. برای موندن و مبارزه کردن قوی نیستم. فکر می کردم که فرار نمی کنم و الان تنها چیزی که میخوام راه فراره. اما نگران اینم که برای فرار کردن هم به اندازه کافی قوی نباشم. 

 

 

 


نمی فهمم که این کاری که الان دارم می کنم دقیقا چیه. دارم خودمو به خاطر کار غیر اخلاقی که کردم توجیه می کنم یا اینکه دارم در عمل به این نتیجه می رسم که مطلق گرایی اخلاقی یه کار نشدنیه. 

مگر نه اینکه چیزی که توی این سالها تجربه کردم بهم ثابت می کنه که خط قرمزای اخلاقی می تونن جا به جا بشن و اصلا باید جا به جا بشن؟

باید چیزهایی در باب فلسفه اخلاق پیدا کنم. بعد از تموم شدن ارنت البته. 

باید فرصتی پیدا کنم و کمی از هانا آرنت اینجا بنویسم. 

 

 

 


so here I am.  how many years have passed? how many people have I met? how many wrong people have I met?

And I am leaving. finally. after all these years and failures and heartaches and rejectoins.

And he is nor here. And somehow this is what I chose for myself. 

.This. Sitting on this uncomfartable couch in a strange apartment on a shitty Friday. Waiting to meet another stranger. 

Is this really what I wanted?

What did I want? Why dont I remember?

Feeling sorry for myself, is not really my thing. Neither is feeling lost. 

Maybe I am giving all these memories and past feeling too much credit now. Maybe I have forgotten the bad things. Or maybe, just like any other aspects of our lives, those days and memories were not perfect but simple were the best we have ever had. and We did not know it. We kept hoping for better but better did not come. . 

I do not know what I am doing. I do not know what I want. I dont feel like wnating something. I feel like I am sedated and numb and nothing will ever sober me up again. I wont feel excited againg. I wont feel alive agian. 

I know one thing though. This is not me. This is not my life. 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها